سفارش تبلیغ
صبا ویژن

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی .
پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- جون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!!!!!!!






تاریخ : شنبه 92/7/20 | 5:38 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()
دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه     نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .                                                    
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند





تاریخ : پنج شنبه 92/7/18 | 2:40 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

تا حالا قصه ی دیو و دلبر رو شنیدی؟دلبر عاشق دیوو شدو وقتی بهش گفت دوستت دارم طلسم دیو شکست و تبدیل به ادم شد.......
حال قصه ی منو گوش کن :ی روز عاشق ی ادم شدم وتا بهش گفتم دوستت دارم تبدیل به یه دیو سنگدل شد.... من هنوزم اون دیوو دوست دارم حتی اگه دلبرش من نباشمدلم شکست






تاریخ : سه شنبه 92/7/16 | 3:50 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

باراان بهانه ای بود که زیر چترم تا اخر کوچه بیایی...

کاش نه کوچه انتهایی داشت و نه باران بند میامد....دوست داشتن






تاریخ : دوشنبه 92/7/15 | 4:23 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

هنگامی که مردم هر روز صبح بعد از طلوع افتاب تکه یخی روی خاکم بگذازید تا با اب شدن ان روی خاکم فکر کنم که کسی که به یادش هستم به یادمه و داره سر خاکم اشک میریزه♥






تاریخ : دوشنبه 92/7/15 | 4:20 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

ی روز یکی بهم گفت:کاش قلب ادما رو صورتشون بود!اون روز منظورشو نفهمیدم به نظرم خنده دار ترین حرف دنیا اومد...امااون توی دلش چیزی بود که من نمیفهمیدم...تو دنیای خودم غرق بودم...برای عشق اماده نبودم...دست به هر کاری زد تا من بفهمم...اما انگار فرسنگها با هم فاصله داشتیم...دلش شکست...من دلشو شکستم ...اون رفت و من دیگه هیچ وقت ندیدمش...تا این که نوبت منم رسید...عاشق شدم...اما اون نه دید نه فهمید...هر کاری کردم تا چیزی که درون قلبمه رو ببینه...اما ندید...نخواست...اماده نبود ...دلمو شکستو رفت...تازه فهمیدم اون چی میگفت...♥♥گریه‌آور






تاریخ : دوشنبه 92/7/15 | 3:14 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

مدتی بود کثیف شده بودی ... .تنت به تن خیلی از اشغالا خورده بود!پیشم که میومدی همهی وجودت بوی خیانت میداد...!نفسم تنگ شده بود.../1دور انداختمت جایی میان همه ی زباله های محبوبت

مدتی گذشت دلم طاقت نیاورد .دستمو دراز کردمو از وسط اشغالا بیرون کشیدمت به خیال خودم شستمت پاک پاک... خواستم بوست کنم اما دهنت بوی عشق گندیده میداد... این رسمش نبود






تاریخ : یکشنبه 92/7/14 | 4:46 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()
       

.: Weblog Themes By BlackSkin :.