سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند.نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند.به برگ گل نوشتم من که

او را دوست میدارم ولی افسوس لو برگ گل را بر زلف کودک اویخت تا او را بخنداند.به مهتاب گفتم:ای مهتاب سر ذاهت به کوی او سلام رسان و گوی که اورا دوست میدارم . ولی

افسوس یکی برگ سیه امد ز ره روی ماه بپوشانید.صبا را دیدم و گفتم:صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم که او را دوست میدارم ولی افسوس ز ابر تیره برقی جست و

قاصدک را میان ره بسوزانید...

کنون وا مانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا یکی را دوست میدارم ولی افسوووووس او هرگز نمیداند...






تاریخ : پنج شنبه 92/8/30 | 7:54 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

یه وقتایی هیشکی نیست بهت بگه قشنگی. وقتی کسیو نداری، توی اون عکس دسته‌جمعی گمی. کسی نیست بگرده بین اون همه کله، تو رو پیدا کنه. تو رو نگاه کنه، بولدت کنه، سوات کنه. بگه چقد فرق داشتی. بگه اون‌موقع هم قشنگ بودی الانم قشنگی. تو هی بگی نه قشنگ نیستم قدم کوتاهه، چشام لوچه، دماغم کجه و اون هی اصرار کنه. بگه چرا چرا تو خری نمی‌فهمی. تو هی بگی کو کجا؟ اونم بگه ایناها ایناها. حواسش باشه امروز یه لباس دیگه تنته، یه کفش دیگه پاته. قشنگا که قشنگن، اونا هیچی. ما که طبق معیارای ملت قشنگ نیستیم، قشنگیمون وابسته‌اس. برای اینکه قشنگ باشی حتمن لازمه کسی باشه که بهت بگه. وقتی می‌گه قشنگ و باور می‌کنی، نگا می‌کنی تو آینه و دوس داری خودتو. با چشم اون داری نگا می‌کنی به خودت. وقتی می‌ره و تنها می‌شی، قشنگیت هم باهاش می‌ره. دوباره‌ یه‌دونه از اون معمولیاشی. دوباره یه عابر پیاده‌ای تو خیابون، یه مسافری تو مترو، یه کارمندی، فقط یه کله‌ای بین اون همه کله تو عکسای دسته‌جمعی






تاریخ : چهارشنبه 92/8/29 | 8:56 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

 

امروز غروب یه لحظه دلم گرفت

همینطوری یهویی بهونه تو رو گرفت


اینقدر بی معرفتی که حتی بم فکرم نمیکنی

میدونم زندگیت ارومه و هیچ وقت درکم نمیکنی


الان نزدیک یک ساله که تنهام گذاشتی

یادته چقددددددددر دوسم داشتی؟


چرا یهو منو تو باهم بد شدیم ؟

همونطور که یهو عاشق هم شدیم


خاطرات خوبی هم برام گذاشتی ولی اخرش

منو ولم کردی و گفتی بزار بره با غمش


چقدر زیاد دوستت داشتم حیف بودم

من دختری خوب با اینده ای عالی بودم


ولی بعد از شکست تو شدم یه ادم دیوونه

اینارو میگم تا همیشه این کارت یادت بمونه


اینقدر دیوونه شدم که برات شعر مینویسم

هر روز خاطراتمونو از اول مینویسم


چه خاطرات خوبی داشتیم

یلدش بخیر چقدر همدیگه رو سر کار میذاشتیم


اره تو راست میگفتی منو تو به درد هم نمیخوردیم

چقدر سر همدیگه جفتمون فوش خوردیم



چقدر بخاطر تو گریه کردم و چک کش شدم

ولی تو گفتی ولش کن برم پی کار خودم


بخاطرت خودکشی کردم بی لیاقت

وقتی شنیدی نیاوردی طاقت


ولی اون غرور لعنتیت بت اجازه نداد خبرمو بگیری

اگه هم زنگ میزدی میگفتی کاشکی بمیری


ته دلت داشتی میمردی

ولی یه معذرت خواهی هم نکردی


فکر کردی غرورت چیه که نمیشکنیش؟

1000بار غرورمو برات شکستم شد یه بار تو بشکنیش؟


اینقدر مغرور شدی که حاضر نیستی بام حرف بزنی

خیلی پیداست که همه جا دنبال منی


منم تورو همه جا نوشتم رو در رو دیوار

ولی تو بخاطر غرورت به محمد گفتی اسم فاطی رو نیار!


وقتی ولم کردی غصه نخوردم

بعد 2ساعت فهمیدم چه شکستی خوردم


یادته گفتی برو نمیخوام باشی کنارم؟

حالا چی شده که میگی طاقت دوریتو ندارم؟


یه روز که دیدمت همه حرفامو بت میزنم

بدون رو در واسی یه توگوشیم بت میزنم


بگذریم از این حرفا ولی

خیلی دوستت دارم هنوزم تو قلب منی؟


 






تاریخ : چهارشنبه 92/8/29 | 4:22 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

یه نفر بود....لامصب با صد نفر بود..........

به پشتکارش تبریک میگم....

 






تاریخ : یکشنبه 92/8/26 | 4:34 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

خدایا چه کرد دنیایت با من که دیگر گریه هم ارامم نمیکند....؟






تاریخ : یکشنبه 92/8/26 | 4:16 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

هیچوقت نفهمیدم چه رازیست بین دلم و دستم.به هر چه دل بستم از دستم رفت...






تاریخ : یکشنبه 92/8/26 | 4:13 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()

تو باش نه برای اینکه تو دنیا تنها نباشم...تو باش تا در دنیای تنهاییم تنها تو باشی...






تاریخ : یکشنبه 92/8/26 | 4:10 عصر | نویسنده : نسیم | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.